بنواز دل شکسته ای را


رحمی بنمای خسته ای را

میکن چو گذر کنی نگاهی


برخاک رهت نشسته ای را

بیگانه مشو بخویش پیوند


از هر دو جهان گسسته ای را

سهلست کنی گر التفاتی


دل بر کرم تو بسته ای را

مگذار بدام نفس افتد


از چنگل دیو جسته ای را

با بار فتد بچنگ ابلیس


با خیل ملک نشسته ای را

مگذار شود بکام دشمن


دل در غم دست بسته ای را

مپسند دگر شود گرفتار


بهر تو زخویش رسته ای را

بی دانه و آب زار مگذار


مرغ پر و پا شکسته ای را

یا رب چه شود که دست گیری


از پای فتاده خسته ای را

فیض است وغم تو و دگر هیچ


وصلی از خود گسسته ای را

بسته است دل شکسته در تو


بپذیر شکسته بسته ای را